قالب باورنكردني

ميثم سامانپور
samanpour@artcomgroup.com

از جايي كه من نشسته بودم استاد ديده نمي شد.او داشت مي گفت: يكي از آثار بويز اين بود كه وقتي از اروپا به آمريكا سفر كرد به محض ورود به فرودگاه او را روي برانكاري مي گذارند و از آن لحظه اثر هنري شروع مي شود. او را تا گالري مي برند. در گالري چادر مي زند. آن جا به مدت يك هفته با يك كايوتي زندگي مي كند. بعد از يك هفته اثر هنري به پايان مي رسد. اين اثر هنري يك مجسمه است.

تند و تند مطالب را يادداشت مي كردم. گاهي سر بلند مي كردم و گردن بلند، خوش نقش و بسيار زيبا را كه دقيقا جلوي چشمانم بود نگاه مي كردم. موهايش را از پشت بسته بود، روسري اش بالا رفته بود و كل گردنش كه كمي از موهاي خيلي كم پشت و هوس انگيز روي آن را پوشانده بود پيدا بود.

اولين بار كه وارد شد شيطنت و غرور از تمام وجودش بيرون مي ريخت. در عمق چشمانش برق پيچيدگي و تشويش سوسو مي زد. با دوستش هرهر و كركر مي كرد. دوستش هر بار با يك لباس و يك آرايش مي آمد. زيباتر از خودش بود. اما چنان گرمايي در وجودش بود كه مرا جذب كرد. تا آن روز جرات نزديك شدن را نداشتم. احساس مي كردم دختري مثل او دور و برش بايد كلي پسر ريخته باشد ديگر جايي براي من باقي نخواهد ماند. از دور رفتارش را در ذهنم انبار مي كردم. جسارت هايش، خنده هاي ناگهاني به چيزهاي بي اهميت. مطمئن بودم دروني متفاوت با ظاهر و رفتار ظاهري اش دارد. مطمئن بودم با دوستش فرق مي كند و مطمئن بودم با تمام كلاس تفاوت دارد. اولين بار كه كنارم نشسته بود ازش پرسيدم: شما هم نقاش هستيد؟ با خنده اي كودكانه و پر از احساس دو سه بار سرش را به علامت تاييد بالا و پايين برد.

دوستش نيامده بود. پاي چپش را روي آن يكي انداخته بود. از همان كفش هايي پوشيده بود كه تمام پاي آدم لخت و نمايان است. داشت روي پاي خودش گل مي كشيد. حركت دوار دستانش، حركت گردنش به چپ و راست هنگام كشيدن گل ها مرا از خود بي خود مي كرد. همه بحر سخن هاي استاد بودند اما او با خيال راحت بر روي بوم گوشتالوي خوش نقش نقاشي مي كشيد. احساسي كه از انحناي گردنش به من دست مي داد غير قابل فهم و خارج از تصور بود. دوست داشتم آرام آرام جلو بروم و در فرصتي مناسب يك بوسه ناگهاني از گردنش بردارم. مگر چه اتفاقي مي افتاد؟ بد ترين قالبي كه ممكن بود به در آن فرو برود چه بود؟ بد ترين قالب ممكن بود اين باشد كه بر مي گشت و جلوي همه مي زد توي گوشم. تازه اين هم خوب بود زيرا دختر ها از جسارت خوششان مي آيد. ممكن بود قالب آدم هاي با حال را به خود بگير. برگردد و لبخندي پر شور بزند. بعد از كلاس مسيري را با هم پياده مي رفتيم شماره هايي را رد و بدل مي كرديم و از آن به بعد هر روز تلفني صحبت مي كرديم. يا اين كه مي توانست در قالب هاي ديگري برود. مثلا برگردد و بگويد: بعد از كلاس حتما بايد با شما صحبت كنم!!!

بعد از کلاس هم مي گفت که من بي شعور ترين مردي هستم که ديده است و اصلا همه مردها کثيف هستند يا اصلا ممکن بود بلند شود و جاي خود را عوض کند در هر حال من به سمتش رفتم. آرام آرام به او و گردن زيبايش نزديک مي شدم. خيلي نزديک شده بودم. اطرافم را نگاه کردم. در رديف من هيچ کس ننشسته بود. از روي صندلي نيم خيز شدم. لبانم فاصله اي بسيار کم با گردنش داشت. گرماي تنش را روي صورتم احساس مي کردم. اگر نفس بيرون مي دادم، روي گردنش مي خورد. سينه ام از حرکت ايستاده بود. تصميم نهايي را گرفتم. چشمانم را بستم و لبانم را روي گردنش فشار دادم. سريع به عقب برگشتم. دستانش از حرکت ايستاد. هيچ تکاني نمي خورد. هيچ صدايي را نمي شنيدم تنها صداي تاپ و تاپ که تمام وجودم را گرفته بود. هر آن منتظر بودم برگردد و سيلي محکمي نوش جانم کند. آرام سرش را برگرداند با خود فکر مي کردم که سيلي دارد از راه مي رسد فکر مي کردم که در قالب خشونت رفته باشد. چشم هايش ديگر هيچ حرفي نمي زد. لحظه اي با اخم مرا نگاه کرد و نفسي عميق کشيد. دستانم مي لرزيد. دستش را بالا آورد. يقه پيراهنم را گرفت و محکم مرا به سمت خود کشيد. نرمي لبانش را روي لبانم احساس کردم. مرا به عقب پرت کرد و به سمت استاد برگشت.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32259< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي